نیستم باده تا نشاطِ مرا
برُبایی ز جام و نوش کنی
نیستم شعله تا لهیبِ مرا
با نفس های خود خموش کنی
نیستم عطر گل که ره یابم
با نسیمی به سوی خوابگهت
نیستم رنگ شب که بنشینم
با سکوتی به دیده ی سیهت
نیستم شعر ناب تا یک شب
بر لبت بوسه های گرم زنم
نیستم حسِ بوسه تا یک دم
بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
نیستم نغمه ای که پُر سازم
جام گوش ترا ز مستی خویش
نیستم ناله ای که نیم شبی
با خبر سازمت ز هستی خویش
نیستم جلوه ی سحر که پر احساس
تن بسایم به پرده های حریر
گرم، روی ترا ببوسم و نرم
گویم : « ای غم ! مرا ببین و بمیر » !
نیستم سایه ی تو تا از شوق
سرگذارم به خاک رهگذرت
ور شوم پایمال رهگذران
گویم : « ای نازنین ! فدای سرت » !
گره کور سرنوشتم من
پنجه ی روزگار بست مرا
بگذر از من که نیک می دانم
نگشاید کسی به دست ، مرا
آرزویی تو ، آرزوی محال
با منی هر زمان و دور از من
بی تو ، ای آشنا ! چه می خواهد
این دلِ تنگِ ناصبور از من ؟
نظرات شما عزیزان: